کودکی
پدرم قاضی دادگستری و مادرم معلم بود. شاید دیدن مادری که هر روز شال و کلاه میکرد
و سر کار میرفت، باعث شد تصویری که از زن در ذهن کودکانه من و خواهر بزرگم شکل
گرفت، تصویر زنی شاغل باشد. اصلا فکر نمیکردیم چیزی به اسم زن خانهدار هم وجود
داشته باشد.
در همان بازیهای کودکانه هر کدام کاری را انتخاب کرده بودیم، انگار جنم بعضی
کارها از همان زمان در خونمان بود و امواج نامرئی تقدیر ما را به سمتشان هدایت میکرد.
من از پنج سالگی دوست داشتم نمایش اجرا کنم و در همان عوالم بچگی، بدون اینکه
بدانم اسم این کار کارگردانی است، نمایشهای کودکانهام را خودم کارگردانی میکردم.
در خانهمان پردهای اتاق نشیمن را از پذیرایی جدا میکرد. من همه را جلوی این
پرده به صف مینشاندم و با صدای بلند اعلام میکردم: ساکت باشید. کارگردان شهره
اجرا میکند.
بعد پرده را کنار میکشیدم و شروع به اجرا میکردم. اجراهایم هم خیلی ساده بود،
ادای هر کسی را در میآوردم، از اعضای خانواده تا برنامههای روز تلویزیون و شخصیتهای
روز، تقلید صدا میکردم، جوک میگفتم و... ما اصالتا لر هستیم، البته ما در تهران
به دنیا آمدیم و بعد هم به خاطر شغل پدرم مرتب از این شهر به آن شهر میرفتیم. در
این میان چند سالی در همدان ساکن شدیم و به نسبت شهرهای دیگر بیشتر ماندیم. شهره و
پرده نمایش هم از این شهر به آن شهر میرفتند. قاطعانه از همان کودکی تصمیم گرفتم
کارگردان بشوم.
قهرمان دوران کودکیام چارلی چاپلین بود. نام خانوادگی ما در اصل صالحی لرستانی
است. وقتی مدرسه رفتم، به تقلید از چاپلین (که چارلز اسپنسر چاپلین را مخفف کرده
بود) من هم نامم را کوتاه کردم به شهره لرستانی و صالحی را حذف کردم.طنز را دوست
داشتم. همه هم من را به طنازی میشناختند و مجلسگرمکن و اسباب شوخی و خنده محفلهای
خانوادگی بودم.
همدان خیلی سرد بود. یکی از این بخاری نفتیهای قدیمی بزرگ داشتیم. من ساعتها پشت
آن قایم میشدم و در سکوت حرفهای همه را یادداشت میکردم. بدون اینکه آگاه باشم،
دیالوگنویسی را تجربه میکردم. بعد از مخفیگاهم بیرون میآمدم و میگفتم ساکت،
ساکت... و تعریف میکردم هر کسی چه گفته بود. يكي از تفريحات من و برادر كوچكم در
تابستانها که مدرسه نداشتيم، اين بود كه با پدرم به دادگستري ميرفتيم. وقتي
مراجعين ميآمدند، زير ميز پدر پنهان ميشديم و يواشکي آنها را از لاي ترک ميز زير
نظر گرفته و به حرفهایشان گوش ميداديم. عشق ما دعواهاي زن و شوهري بود.
هيچ وقت يادم نميرود روزي مردي با همسرش وارد اتاق پدرم شدند. مرد به محض ورود
دستش را روي قلبش گذاشت و گفت آقاي قاضي من دارم از دست اين زن ميميرم.اين زن مرا
کشته است. بعد ناگهان کف اتاق به حالت غش افتاد و گفت من ديگر زنده نيستم! زن که
اين صحنه را ديد با عصبانيت شروع کرد به کتک زدن مرد و داد و هوار که مرتيکه
دروغگو، بلند شو و نمايش بازي نکن. مرد هم از جايش پريد و گفت: ببينيد آقاي قاضي
من راست ميگويم و خودتان ببینید که اين زن با من چه رفتاري ميکند. واقعا صحنه
جالبي بود. انگار اجراي زنده نمايشي را جلوي چشمهايم ميديدم. اين صحنهها خاطرات
تابستانهاي ما بود.
فقط در هند (سوژه های دیدنی(حتما ببینید ونظربزارید
جواب آقای جک......حتما بخونید جالبه..نظرهم بدید
39097 بازدید
42 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
45 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian